سایمانسایمان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

برای قشنگترین هدیه زندگیمان.....سایمان

اخرین شب...........

نی نی قشنگم امشب اخرین شبی هست که تو تو دلمی و من با رویایت زندگی می کنم..فردا قراره در اغوشت بگیرم..نمی دانی چقدر منتظرم..میدونم دلم برا این روزا تنگ می شه..برای احساسی که وقتی در دلم بودی نسبت به تو داشتم..سایمان جان دکتر اول برا 4 بعد از ظهر فردا وقت عمل داده بود ولی بعدا به دلایلی قرار شد 9 شب عمل بشم..امشب حس عجیبی دارم هم خوشحالم و هم نگران...همه چیز را برای امدنت مهیا کرده ایم..بابایی هم دیگه صبرش تموم شده و از خوشحالی نمیدونه جیکار کنه..امشب (13/7/92)آخرین شب خوابیدن تو در دلم هست..راحت بخواب  و خوشحال باش که فردا شب همدیگرو می بینیم...
16 آذر 1392

آخرین چکاب و روز دیدارموووووووووووووون

سلام پیشی کوچولوی من..امروز (1/7/92)وقت آخرین  چکابمون بود.رفتم پیش دکترمون...خدارو شکر همه چیز خوب بود.قربون شکل ماهت بشم الهی..یه خبر خوب برات دارم اونم اینکه تا 14 روز دیگه به امید خدا تو بغلمی..میای تو جمع 2 نفرمون و زندگیمومو شیرینتر می کنی..سایمان عزیزم...میوه زندگی ام ..حاصل عمرم...دیگه لحظه به لحظه به دیدارت نزدیکتر می شم..دکتر برای روز یکشنبه یعنی 14/7/92 برام وقت سزارین داده..14 مهر تولد تو و 14 اردیبهشت تولد من..سایمانم این روزها خواب از چشمانم پریده است و شبها اصلا نمی تونم بخوابم جات خیلی تنگ شده و یکم اذیتم می کنی..اشکالی نداره من این روزارم به خاطر تو و خودم تحمل می کنم تا تو را در آغوش بگیرم.فقط پسر گلم خواهش می کنم عجله...
16 آذر 1392

یه اتاق برای تو

سایمانم ...عزیزم دیروز سرویس خوابتو اوردن...خیلی خوشگلن..دست آتا و آنات درد نکنه....رفته بودم خونه انا اینا و قرار بود موقع برگشتن با بابایی کمدت اینارو بچینیم...وقتی امدم دیدم بابایی از ذوق همه رو چیده...دستش درد نکنه خیلی برا امدنت لحظه شماری می کنه..منم قراره امروز وسایل داخل کمد و بوفتو بچینم.دیشب کنار تختت خوابیدیم واقعا احساس می کردیم که پیشمونی.انشاله که صحیح و سلامت بیایی تو بغلمون..
20 شهريور 1392

بدون عنوان

گل پسرم قند عسلم خوبی عشفم؟می دونم که خدارو شکر خوبی چون به شکر خدا این روزا همش وول می خوری و منو خیلی خوشحال می کنی.عزیزم با مامان جونت و بابا جون مهربونت رفتیم خریداتو تموم کردیم.نمی دونی چه چیزای خوشگلی برات خریدیم .راستی تخت و کمدتم سفارش دادیم قراره تا 15 شهریور بیارنش.نمی دونی وقتی وسایلتو می بینم چه ذوقی برای امدنت می کنم...این روزا شبها حالم خیلی بد میشه....از یه طرف بدنم داغ می شه و سنگین می شم...از طرف دی گه هم همش می گم زودتر بیای تا من از این وضعیت راحت شم..راستی ازمایش دیابتم هم موردی نداشت و خیالم راحت شد.الان که دارم برات می نویسم تو هفته 32 هستم و یواش یواش دارم به دیدنت نزدیکتر می شم..راستی شاید اسمتو بزاریم سایمان...دوست د...
29 مرداد 1392

نگرانم...

سلام پسرم خوبی؟این روزا خیلی شیطون شدی و همش تو دلم تکون می خوری و لگد می زنی...معلومه که جات تنگ شده و منتظر امدنی....منم خیلی دلتنگنم...عزیزم اول مرداد ماه یعنی سه شنبه رفتیم سونو سه بعدی...برای اولین بار چهرتو دیدم...نمی دونی چقدر لحظه با شکوهی بود..انقدر به دلم نشستی...که دلتنگ تر شدم.یه صورت تپل دوست داشتنی...دکتر چندتا عکس ازت انداخت و بهمون داد بابایی کع از ذوق نمی دونست چی بگه..همینطور تو مانیتور داشت نگاهت می کرد..دکتر همه اعضای بدنتو بهمون نشون داد...گفت ماشاله بچتون درشت و قد بلنده..کلشم گندست عین مامانش خیلی خدارو شکر کردم که اعضای بدنت سالمه فقط نگرانم که دیابت بارداری نداشته باشم...شنبه می رم ازمایش برای مامانی دعا کن گل پسرم م...
3 مرداد 1392

یه خبر خوب

مامانی دیشب فهمیدم خاله یاسمن هم بارداره...کلی خوشحال شدم اخه خیلی وقته دلش یرای بچه لک زده بود...دعا کن مامانی اونم به سلامتی این مراحل حساس رو طی کنه..   ...
12 تير 1392

درد و دل

امید زندگی ام...نمی دانی چقدر بی صبرانه منتظر آمدنت هستم..مامان بزرگتم خیلی دیگه حوصلش سر رفته...بی تاب امدنته..همه دلمون تنگه برات. . مامان بزرگت خیلی تنهاست..بیا و اونو از تنهایی در بیار .که سرش گرم شه..وای عزیزم کاش این چند ماه هم زود بگذره و تورو زود در  اغوشم بگیرم..بابایی این روزا سرش گرم ترجمه هاشه..آخه می دونی که بابایی داره کارای تز دکتراشو انجام می ده.. ...
12 تير 1392

اولین صدای تپش قلبت....

عزیزکم بعد از مطمئن شدن از بارداریم هر لحظه منتظر بودیم که هر چه سریعتر قلبت شکل بگیرد...و من صدایش را بشنوم تا خیالم راححت شود..دل توی دلم نبود و هر روز لحظه شماری می کردم...خاله متان می گفت باید تا 7-8 هفتگی صبر کنم..و من نگران منتظر بودم تا اینکه در تاریخ 8/12/1391 برای اولین بار سونو گرافی رفتم..دکتر گفت صدای قلبت را شنیده ولی من نمی توانستم بشنوم.از دکتر خواستم یکبار دیگر چک کند تا من هم بشنوم...ولی نتوانست صدایش را بلندتر کند و فقط گفت قلبت تشکیل شده است...خیلی خوشحال شدم و خدا را شکر کردم..تو این مدت تو نی نی خوبی بودی و اصلا اذیتم نکردی....ممنونم همه کسم...       ...
12 تير 1392

روزانه های من

سلام پسرم خوبی عزیزم؟این روزا تکونات خیلی زیاد شده با هر تکونت منو به اندازه تمام دنیا شادم می کنی...نمی دونی چه حسه خوبی دارم وقتی تکوناتو احساس می کنم....دیروز خونه خاله مه لقا رفته بودیم..آخه خانم امید زایمان کرده یه دخمل ناز به اسم ستایش...مبین و آیدا واسرا و فرشید همه قاطی هم شده بودن و داشتن همه جارو به هم می ریختن....دلم خیلی هواتو کرد ارزو کردم کاش تو هم تو اون لحظه بودی و باهاشون بازی می کردی که یهو یه تکون عجیبی خوردی که بفهمونی داری تو دلم بازی می کنی عزیزکم...قربونت برم که حواست به مامانت هست و نمی زاری غصه بخوره..این روزا فقط به فکر اسمتم که چی انتخاب کنم تو هم که هیچ نظری نمی دی...کاش این روزا خیلی زود تموم بشه...   ...
12 تير 1392