سایمانسایمان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

برای قشنگترین هدیه زندگیمان.....سایمان

سایمان و اسرا

فرشته کوچولوی من امروز خاله رباب و اسرا خانم امده بودن خونمون مهمونی..مامان جون هم امده بود که حمومت کنه.نمی دونم از اسرا خوشت امده بود یا که می خواستی خودی نشون بدی همش دلبری می کردی چند تا عکس برات می زارم تا ببینی که چقدر خودتو نشون دادی...راستی امروز دقیفا ٦٨روزه شدی عاشق خنده هاتم دلبرکم.. نمی دونم دستت تو شلوارت چکار میکنه اخه............. به چی فکر می کنی پسرم؟داری نقشه می کشی که چطور دل اسرارو ببری؟   فک کنم به تفاهم رسیدین نه؟هردوتاتون می خندین اخه... اینجام دیگه خیالت راحت شد گفتی اسرا برو می خوام بخوابم..       ...
7 بهمن 1392

پسملم 2 ماهه شد

سامی جون سلام همه کسم سلام..مامان لیلا با کلی تاخیر امده می دونی که دلیلش چیه دیگه زیاد وقت نمی کنه بیاد..تو این یه ماه خیلی بهتر شدی..شبا خوابت بهتر شده تو این چند وقت اخیر بازم مثل همیشه یه دسته گل بودی و ساکت و آروم دیگه همه دارن بد جوری بهت عادت میکنن دلشون برای کارات ضعف میره نازگلم چنان خنده هایی نصیبشون میکنی که نمیتونن ازت دل بکنن مامان جون ..14 آذر هم واکسنتو زدیم تا چشم به هم زدیم 2 ماهتم تموم شد. بعد ازگذشتن چهار پنج ساعت از زدن واکسنت پاهات بد جوری درد میکرد تا بحال من گریه شمارو به اون فجیعی ندیده بودم چون همیشه آرومی و همش نق میزنی با گریه کاری نداری خودمم دست و پامو گم کردم که چیکار کنم با گریه ی شما دلم برات پر میزد که کا...
22 آذر 1392

دردانه ام یک ماهه شد

مامان جونی ،پسر گلم امروز درست یک ماه از اومدنت تو زندگیمون گذشت امروز درست یک ماهه هر روز دارم دور سرت میگردم ،یک ماهه زندگیم عوض شده ،یک ماهه وقتی تو چشات نگاه میکنم گریه ام میگیره ،یک ماهه مامان شدم و دارم از یه فرشته کوچولو مراقبت میکنم ،این یک ماه مثل برق گذشت و خیلی زودتر از اونی که فکرشو میکردم خودمو بهت باختم شدی تموم زندگیم یه لحظه نمیتونم تورو از خودم دور کنم همش صدات تو گوشمه وقتی شما خوابی و من دارم کارامو تند و تند انجام میدم باور کن بیشتر از ده بار خم میشم شما رو نگا میکنم . تو این یه ماه احساس می کنم پخته تر شدم..سایمان 10 روز اول خیلی سخت بود...خیلی خیلی کم می خوابیدی و شبا منو مامان جون و بابایی همش بیدار بودیم و من تنم همیش...
22 آذر 1392

مراسم نامگداری سایمانم

سلام نی نی قشنگم .جونم برات بگه که 15امین روز تولدت (29/7/92) برات طبق سنت جشن نامگداری گرفتیم اکثر فامیلها و دوستان امده بودن..اسمتو تو گوشت خوندن ..سایمان به معنی بزرگ خاندان و منطقی و محاسبه گر هستش امیدوارم ازش خوشت بیاد.منو بابایی برات یه پلاک طلا هدیه گرفتیم که دادیم روش اسمتو حک کردن   sayman  تصمیم گرفتم نگهش دارم تا وقتی یکم بزرگتر شدی بهت بدم. تو عکس بالایی بغل دایی رضا هستی و دایی مجتبی ازت عکس انداخته که تو آینه معلومه...   پنجمین روز تولدت مامان جون و ننه شوکت و خاله رباب حمامت کردن میبینی چقدر اخم کردی...بخند گلم تو که اخمو نبودی..اولین حمامتو جا انداخته بودم اینجا عکساتو می...
22 آذر 1392

ختنه و مسلمان شدن قند عسلم

سایمانم دوشنبه یعنی 6/8/92 که دقیقا 21 روزه بودی تصمیم گرفتیم که تورو ختنه کنیم تا هم تو راحت شی و هم ما...من و بابایی و مامان جون با هم رفتیم اهر پیش دکتر اصغرپور..خاله سمیرا اینا هم پارسارو برا ختنه اورده بودن..تو و پارسا باهم تو یک روز و یک ساعت توسط دکتر اصغرپور ختنه شدید..بد ختنه کلی گریه کردی می دونم بدجور درد داشتی بمیرم برات...اشکال نداره عزیزم از شر گوشت اضافع راحت شدی..راستی شیطونکم بابایی میگفت همینکه دکتر شروع کرده به بریدن روش شاش کردی...اینم حتما نشانه اعتراضت بوده نه؟...این عکس فردای ختنته که به زور پستونکو تو دهنت کردم و خوابوندمت... ...
22 آذر 1392

زردی گل پسرم

سامی جون متاسفانه هفتمین روز تولدت (٢٠/٧/٩٢)زردی گرفتی..وضع جسمی خودم هم زیاد خوب نیست..آخه می دونی که بدنم حساسیت کرده و بدجور می خاره و قرمز شده.درجه زردیت 16 و دکتر گفته که باید بستری شی..خیلی نگران و ناراحتم..آخه نمی تونم تورو با چشای بسته زیر دستگاه ببینم..دعا می کنم که زود خوب شی... ...
22 آذر 1392

و تو متولد شدی.........

امروز (14/7/92) صبح از خواب بیدار شدم و همه جا را مرتب کردم وسایل بیمارستانو چک کردم تا چیزی یادم نرفته باشه..خیلی خوشحالم .امروز قراره ساعت 4 به سمت تبریز راه بیفتیم. من و بابایی و 2 تا از مامان بزرگات..باب بزرگتم ساعت 2 راه می افته..دل تو دلم نیست عزیزم..بابایی ساعت 1 امد و ناهار خوردیم ویکم استراحت کردیم و 4 راه افتادیم...مامان بزرگت منو از زیر قران رد کرد اونم خیلی نگران بود..ساعت 6.30 تو بیمارستان شهریار تبریز بودیم..کارای بستری رو انجام دادیم و منو داخل یه اتاق بردن واز مامان بزرگات و بابایی جدا شدم...لباسمو عوض کردم و بهم سرم وصل کردن..دل تو دلم نبود ساعت 9 داخل اتاق عمل بودم من اصلا دیگه استرس نداشتم ولی مامان بزرگات هر دو گریه می کر...
18 آذر 1392